دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی
بایگانی

۱۴۲ مطلب با موضوع «یادداشت های داوود خانی لنگرودی» ثبت شده است

نوشتاری از: داوود خانی‌خلیفه‌محله

*

عصر پنجشنبه بیستم خرداد 1400 خورشیدی، لیله‌کو(لیلاکوه) لنگرود بودم. از جلگه و کوهپایه‌هایش، عکس آماتور می‌انداختم.

جای‌جای جلگه و دامنه و پایِ کوه‌ها، قلیان‌سراها قد کشیده‌اند و جوانانی که بی‌خیال آوای جانفزای بلبلان مست و طبیعت روح‌افزایش، نیِ‌ قلیان دستشان است و دود چاق می‌کنند.

گرگ‌و‌میش بود که داشتم از دامنه‌ی تپه‌ای سرازیر می‌شدم و گفتاری از «انسل آدامز»، عکاس نامدار آمریکایی در ذهنم نقش بست:

«در هر عکس همیشه دو نفر دیده می‌شوند: عکّاس و بیننده.»

**

روزگاری اگر مجنون شدی و لیلاکوه خوانْدَدَت؛ دو چیزش، خاطره‌ات می‌شود: یکی‌اش؛ چندین و چند کوهپایه‌ی سبز و آن دیگری، قلیان‌سراهای فراوان و جوانان بسیاری که عرق‌آلود و غرق دوداند!

پی‌نوشت:

خسته از پیاده‌روی و تپّه‌نوردی، نخستین به‌اصطلاح چای‌خانه‌ی سر راهم، سفارش یک استکان و پشت‌بندش استکانی دیگری چای دادم و آنگاه که پای صندوق رفتم، چای‌چی فرمودند:

«ما برای صرف چای، پول نمی‌گیریم و من هم گفتم ازاین‌پس من مشتری پروپاقرصتم و خندید و خندیدم و آن‌جا را ترک کردم!»

 

  • داوود خانی لنگرودی

وَرف، چوپاره زِئنه!1 (برف، دانه‌درشت می‌بارد!)؛ بیچاره گالش‌ها!

کوچک که بودم، عصر یک‌روز چله‌ی بزرگ زمستان برف سنگینی داشت بر زمین می‌نشست.

از بالاتلار، مات دانه‌های درشت و بی‌امان برف بودم که دیدم مادرم در کنارم ایستاده است. تنگ درآغوشم گرفت و گفت: اینی داوود! وَرف، چوپاره زِئنه! (می‌بینی داوود! برف، دانه‌درشت می‌بارد!)

بعد کوه‌های دوردست درابرفرورفته‌ی املش را نشانم داد و گفت:

بیچاره جؤرا گالشؤن الؤن چی کَشَنَن! (بیچاره کوه‌نشینان بالادست اکنون چی می‌کِشند!)

**

چند ‌روزی‌ست که یک‌ریز و دانه‌درشت در جلگه‌های گیلان باران می‌بارد و هوا بس ناجوانمردانه سرد شده است... ویدئوکلیپ‌های اینستاگرامی نشان از برف سنگینی است که در بالادست املش بر زمین نشسته. بیچاره!...

1چوپاره: طبق چوبی دایره‌ای که با آن دانه‌های برنج را پاک کنند و اصطلاح ورف، چوپاره زِئنه؛ کنایه از بارش سنگین برف است.

جمعه؛ 7 آذر 1399 خورشیدی- زربیجار املش؛ داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

علی کریمی، جادوگر و اسطوره‌ی فوتبال ایران و آسیا، این‌بار در جدیدترین پست اینستاگرامی‌اش با بارگذاری این تصویر، متن کوتاه زیر؛ امّا عمیق و دردناکی را نوشته است:

غربت وحشتناک است به خصوص وقتى داخل کشور خودت باشى!!

و این زودشعریِ نیم‌رباعی در وصف غریبانگی‌اش!

کسی چه می‌داند شاید منظور جادوگر فوتبال، استاد شجریان است که سال‌ها خون غریبی سرکشیده است و اکنون در بخش مراقبت‌های ویژه‌ی بیمارستان با مرگ دست‌و‌پنجه نرم می‌کند...

جادوگر فوتبال ایران  کهن!

در خاک وطن غریب باشی سخت است  (داوود خانی‌خلیفه‌محله)

  • داوود خانی لنگرودی

خاشَخا(خوشی‌خواه معشوق=معشوقه)؛ خاشَخایی(خوشی‌خواهی)

نوشته‌ی داوود خانی‌خلیفه‌محله

بیتی از یک دوبیتی عاشقانه؛ سروده‌ی داوود خانی‌خلیفه‌محله

کورا بشّو مَروتی خاشخایی؟ (خوشی‌خواهی من با تو کجا رفت؟)

واژگان هم‌خانواده‌ی عاشقانه‌ی گیلکیِ خَشَخا= خاشَخا(خوشی‌خواه؛ خاطره‌خواه؛ معشوق=معشوقه)؛ خَشَخایی؛ خاشخایی(خوشی‌خواهی؛ خاطرخواهی)  که تا چهارپنج دهه‌ی پیش در روستاهای جلگه‌ای گیلان‌زمین به‌ویژه منطقه‌ی شلمان و بیشتر برای جوانانی که هنوز ازدواج نکرده بودند و عاشق هم‌دیگر می‌شدند، پرکاربرد بود.

برای نمونه، پیران آن‌روزگار برای خوشبختی دختران می‌گفتند:

الهی خاشّخا بّیْری تو لاکو! (خوشی‌خواه دخترک باشد بگیری تو الهی!)

گفتنی است، این واژگان هم‌خانواده ‌را نگارنده در هیچ فرهنگ و لغتنامه‌ی گیلکی به‌فارسی، یا فارسی به‌گیلکی برخورد نکرده‌ام و متأسفانه دیگرهیچ کاربردی هم ندارد!

املش؛ ۱۷ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

خاطره‌داستانک

نوشته‌ی داوود خانی‌خلیفه‌محله

هنور ده‌بیست دقیقه‌ای از آمدنم به محل کارم نگذشته بود که یهویی، درِ دهانم را گرفتن و عطسه‌ی آبدار کردن و پشت بندش، عطسه‌‌ی دیگری سردادن همانا و فوری رفتن به سرویس و دست و رویم را شستن همان. آمدم اتاق، همکاران اندکی بیشتر از من فاصله‌ی اجتماعی گرفته بودند. گفتم:

  • نترسید که عطسه بر هر درد بی درمان دواست!
  • یکی از همکاران گفت:
  • شاعرجان! خنده، نه عطسه!

و پشت‌بندش این‌بار صدای خنده‌هایم در فضای اتاق طنین‌انداز شد.

املش؛ ۱۶ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

این‌روزها با گسترش وپیشتازی شبکه‌های اجتماعی‌ای مانند اینستاگرام و استقبال جهانی و در دسترس‌بودن آسان با امکانات فراوان و رضایتمندی فراتصوّرو حتی فضای بسیار خودمانی و بیان دیدگاه‌ها و به‌اشتراک‌گذاری برخطّ عکس‌ها و فیلم‌های خصوصی و خانوادگی و رسمی آن، بی‌گمان، وبلاگ‌ها و حتی بسیاری از وبگاه‌ها به عصر یخبندان کشانیده شده است؛ به‌گونه‌ای که برترین وبگاه‌های جهانی با ورود به اینستاگرام، مطالبشان را در آنجا نیز به‌اشتراک می‌گذراند و بیشتر اهتمامشان را برآن متمرکز می‌کنند.

واقعیت اینکه، مدت‌هاست انگار خاک مرده بر سر و روی وب‌نوشت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و وبگاه‌ها پاشانیده‌اند و به‌همین‌روی و مصداق مصراعِ خداوندگار مضمون شعر پارسی، صائب تبریزی:

«مستمع صاحب‌سخن را بر سر کار آورد»،

چندی‌است هرچند از وب‌نوشت «دلتای سپیدرود» فاصله نگرفته‌ام و با آن انسی دیرینه و پدرفرزندی دارم،کمتر مطالبم را با شرحی که نوشتم، مجال درج در آن می‌بینم و به‌جایش برآنم هرروز آثارم را در صفحه‌ی اینستاگرامی با نام داوود خانی‌خلیفه‌محله دنبال کنم.

https://www.instagram.com/davoodkhani45/

با سپاس: داوود خانی‌خلیفه‌محله؛ پایین‌زربیجار املش- 9 شهریور 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

نوشته‌ی داوود خانی‌خلیفه‌محله

کوچک و نوجوان که بودم و محرم می‌شد وگاهی سال‌ها بیشتر روزهای آغازین دهه‌ی اوّل، بارانی؛ امّا روز عاشورا آفتابی؛ ننه‌ی خدابیامرزم می‌گفت:

  •  قربان بشوم خدایَه! ببین داوودکم! آن‌خدا جای حق نشسته است و نمی‌گذارد مراسم زنجیرزنی و عزاداری عاشورا برگزار نشود.

 و برعکس، سال‌هایی که روزهای آغازین دهه‌ی اول محرم، آفتابی می‌شد و روز عاشورا بارانی، ننه‌ام می‌گفت:

  •  ببین داودکم! آسمان هم در عزای امام‌حسین و اولاد و اصحاب و یاران باوفایش، خون‌ می‌گرید.

حالا یاد این باد و بارانی افتاده‌ام که دارد بی‌امان بر گرده‌ی شالیزارها و ساقه‌های برنج تسمه می‌کشد و لابد باران حکمتی است که از آسمان می‌بارد...و صدای ننه‌‌ام را می‌شنوم که می‌گوید:

  •  تو ای داوودکم! چه می‌دانی ازاین باران بی‌امان برنج‌خراب‌کُن!

املش؛ ۲۷ مرداد ۱۳۹۹ خورشیدی

 

  • داوود خانی لنگرودی

یادداشتی از داوود خانی‌خلیفه‌محله

بعداز‌سال‌ها، یکی‌از روزهای پاییزی سال ۱۳۶۹ رفته بودم سینما نیاگارای لنگرود که اسمش رو خیلی وقت بود تغییر داده و گذاشته بودند سینما آزادی و یه فیلم خارجی رو پرده ی نمایش بود که  سر و تن و دمش را با قیچی بریده بودند و آدم متوجه‌ی نمی‌شد که فیلم چی‌به‌چی‌یه.

حتی آلان اسم فیلم از یادم رفته؛ اما جایی جمله‌ا‌ی رو قهرمان داستان به نوجوانی گفت که مثل یه ضرب‌المثل واسه‌م ماندنی شد:

مادر به فرزند زندگی می‌بخشد و زمان، تجربه!

راستی، تا بخوام یادداشت رو تموم کنم اینم بگم سال‌هاست خیال لنگرودی‌ها رو راحت و  درِ سینماآزادیِ لنگرود رو واسه همیشه‌ی خدا تخته کردند و دیگه کسی سراغ  آزادی نمی‌ره!

۲۲ مرداد ۱۳۹۹ خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

 

غزلِ«زن، ضعیفه... » را که دیشب سروده بودم و امروز در فضای مجازی انتشارش دادم و نسخه‌ای از متن و کلیپ را برای استاد کریم رجب‌زاده، شاعر و منتقد ادبی توانای معاصر فرستادم، آن بزرگوار زحمت کشیدند و همچون چند سروده‌ی پیش‌از اینم که برایشان ارسال کرده بودم، یادداشتی بر آن نوشتند که فراوان سپاسگزار ایشانم:

«سلام خانی عزیز روز به‌خیر

چه غزل خوش ساخت و یکدستی! این غزل و غزل‌های دیگر ی ازاین دست، شناسنامه‌ی روزگار ماست. زمانی شاملوی دوست داشتنی فتوای بدی داد و گفت: غزل، شعر روزگارما نیست در نقد کتاب سایه‌ی عمری حرفش را رد نمی‌کنم این سخن را زمانی گفت که غزل نشانی از زندگی نداشت. کاش بود و می‌دید عزیزانی چون شما جان تازه‌ای در غزل دمیدند و اعتبار بخشیدند. حالا غزل شد فرزند زمانه‌ی خود نمونه‌ی روشنش همین غزل شماست.»

**

به‌باورم کاملاً حق با استاد است. به‌هرحال غزل، شاه‌قالبِ شعِر فارسی است و همواره می‌توان با آن طرحی نو درانداخت، به‌ویژه اگر بخواهیم با این شاه‌قالب، شعر اجتماعی و اعتراض بسراییم..

۱۰ خرداد ۱۳۹۹-داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

به‌گزارش ایسنا، مهدی اخوان لنگرودی، شاعر و نویسنده در سن ۷۵سالگی از دنیا رفت.

غلامحسین سالمی، مترجم، با تأیید این خبر به‌ایسنا گفت: مهدی روز دوشنبه، پنجم خردادماه۱۳۹۹ تمام کرد و قرار است در اتریش در کنار برادرش به‌خاک سپرده شود. او شاعر «گل یخ» ترانه‌ی معروف بود که هنوز هم ماندگار است.

اخوان لنگرودی به دلیل عارضه‌ی مغزی بیش از یک‌ماه در بیمارستانی در اتریش بستری بود.

مهدی اخوان لنگرودی زاده سال ۱۳۲۴ در شهر لنگرود بود. او دوران کودکی، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر گذراند. در سال ۱۳۵۱ از دانشگاه ملی ایران در رشته‌ی جامعه‌شناسی فارغ‌التحصیل و برای اخذ مدرک دکتری راهی وین شد.

نخستین دفتر شعرش با عنوان «سپیدار» در سال ۱۳۴۵ با مقدمه‌ی محمود پاینده لنگرودی چاپ شد. از دیگر آثار شعری او  می‌توان به «چوب و عاج» ۱۳۶۹، «آبنوس برآتش» ۱۳۷۰، «خانه» ۱۳۷۵، «سالیا» ۱۳۷۸ و «گل یخ» (برگزیده اشعار) ۱۳۷۸ اشاره کرد.

از داستان‌ها و رمان‌هایش نیز می‌توان از «آنوبیس» ۱۳۷۴، «درمان» ۱۳۷۵، «پنجشنبه سبز» ۱۳۷۵، «ارباب‌پسر» ۱۳۷۷، «در خم آهن» ۱۳۷۹، «الاتی‌تی» ۱۳۷۸ و «توسکا» ۱۳۹۲ نام برد.

«#یک_هفته_با_شاملو»، «خدا غم را آفرید، نصرت را آفرید» ۱۳۸۰، «از کافه نادری تا کافه فیروز» ۱۳۹۲، «ای دل بمیر یا بخوان» (ترجمه اشعار خوان رامون خمینس)۱۳۷۳ و «ببار اینجا بر دلم» (گفت‌وگوی بهزاد موسایی با مهدی اخوان لنگرودی) ۱۳۸۴ از دیگر کتاب‌های به‌جامانده از این شاعر، نویسنده و پژوهشگرند.

یادش جاودان