دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی
بایگانی

۴۱ مطلب با موضوع «غزلیات داوود خانی لنگرودی» ثبت شده است

بیت عاشقانه: دکمه‌ی «آغوش»

از داوود خانی خلیفه‌محله

 

نیستیِ‌وُ می‌کنم صفحه‌ی خاموش گوشی را نگاه

کاش می‌زنگیدی‌وُ می‌فشردم دکمه‌ی آغوش را

املش؛ ۲۶ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی

غزل‌داستانِ «کفتری که بغبغویْ می‌نواخت» در وبگاه آپارات

کفتری نشسته بود رویِ سیمِ ‌برقِ انتهایِ کوچه‌ی قرار             

بغبغویِ عاشقانه‌اش چه بود؟ بیت آخر از قصیده‌ی بهار

از بهار باردار یک‌دوروز بیشتر نمانده بود و هر نسیم      

نرم‌نرم روی سیم می‌سُرید، سخت می‌کشید کفتر انتظار

دوردست، ابرِ تارِ سایه‌افکنی به‌روی قلّه‌ خواب رفته بود     

انتهای کوچه، باغ توت بود، در حصار سیم‌های خاردار

قلب باغ، بر چکاد شاخه‌ی بلند توتِ دیرسالِ پابه‌ماه      

بلبلی به‌احتیاط تُک گرفته بود یک‌دو شاه‌توت آبدار

باغبان پیر رفت پایِ آب‌چاله آب تا به‌صورتش ...

                                                      که دید     

قورباغه‌ای درشت قورت داه است لابه‌لای بوته، شاه‌مار

باغبان به‌فکر رفت:

                       -زندگی‌است باتلاق مرگ و دست‌و‌پازدن...      

بلبل از درخت چند نغمه سر که داد، شد به زندگی امیدوار

بَعدِ باغِ توت بود یک عبورگاه:

                            یک جوان‌پسر، حواس‌پرت    

بوسه ‌بوسه می‌گرفت از لبان دوست‌دخترش به‌حدّ انفجار

لوطی‌ای که می‌گذشت، خنده‌اش گرفت، گفت:

                         -جانِ من بِمَک! بمک!  

                        «آن»ِ لقّ  هرچه خشک‌مغز و تنگ‌چشم و اهل جهل‌و جبر روزگار

آن‌سویِ عبورگاه، باغ‌ چای بود و چشمه‌ای و دختری به‌ناز       

یک سبد تمام برگ چای در بغل گرفته بود زیرِ چشمه‌سار...

**

کفتری که بغبغویْ می‌نواخت، حال در کنار جفت خود نشسته  

  نوک بر نُکَش کشانده و سکوت صِرف روی سیم بود استُوار

*

شلمان؛ 18 خرداد 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی

فتوکلیپ «مردی از جهان دیگر» داوود خانی‌خلیفه‌محله در آپارات

صبح پا که می‌شوم، به‌فکر می‌روم: 

- چرا کمی مُکدَّرم؟                                                    

زود تنگ می‌شود دلم، وَ می‌زند هوای شهر بر سرم

زن، به‌خواب ناز و نرم، باز و بسته می‌کنم درِ اتاق را                  

در حیاط، لحظه‌ای نگاه می‌کنم به توت بارآورم

می‌زنم به‌کوچه: چند متر دورتر که می‌شوم به‌ناگهان              

بادِ بردمیده نرم می‌زند به‌هم دو تارِ مویْ از سرم

آسمان که پاک‌وصاف است و آفتاب، پهن و شهر ترتمیز        

توی عالم خیال سرخوشم که مردی ازجهان دیگرم

غَلْت و غَلْت و غَلْت می‌خورم در ابرهای نازک خیال وُ بعد       

میل می‌کنم که از دوچند کوچه‌ی فروش نیز بگذرم             

تویِ فکرم اینکه کوچه‌ی نخست، اوّلش برای همسرم            

میخکی معطّر از دکان مرد پیر گل‌فروش می‌خرم

یک‌دوکوچه بعد می‌روم سراغ یک گیافروشِ گوژپشت             

یک‌دو‌چند بسته ماش و شاه‌دانه می‌خرم برای کفترم...

*

رفته‌ام به‌کوچه‌ی نخست: بِلبِشوست، اندکی که می‌روم             

جَرّ‌و‌منجر است توی کوچه، می‌شوم کرخت: سخت پنچرم

دستگیرِ من شده است ناف شهر را که با تشر بریده‌اند              

دوریالی‌ام-نه ‌زود! - اوفتاده است مردِ خاک‌برسرم...

از هزارتویِ کوچه‌هایِ سنگ‌پهنِ سهل‌ریزِ عربده                     

سربه‌زیر، یک سبد پراز سکوت می‌خرم به‌خانه می‌برم

شلمان؛ 12 خرداد 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

 

غزلِ«زن، ضعیفه... » را که دیشب سروده بودم و امروز در فضای مجازی انتشارش دادم و نسخه‌ای از متن و کلیپ را برای استاد کریم رجب‌زاده، شاعر و منتقد ادبی توانای معاصر فرستادم، آن بزرگوار زحمت کشیدند و همچون چند سروده‌ی پیش‌از اینم که برایشان ارسال کرده بودم، یادداشتی بر آن نوشتند که فراوان سپاسگزار ایشانم:

«سلام خانی عزیز روز به‌خیر

چه غزل خوش ساخت و یکدستی! این غزل و غزل‌های دیگر ی ازاین دست، شناسنامه‌ی روزگار ماست. زمانی شاملوی دوست داشتنی فتوای بدی داد و گفت: غزل، شعر روزگارما نیست در نقد کتاب سایه‌ی عمری حرفش را رد نمی‌کنم این سخن را زمانی گفت که غزل نشانی از زندگی نداشت. کاش بود و می‌دید عزیزانی چون شما جان تازه‌ای در غزل دمیدند و اعتبار بخشیدند. حالا غزل شد فرزند زمانه‌ی خود نمونه‌ی روشنش همین غزل شماست.»

**

به‌باورم کاملاً حق با استاد است. به‌هرحال غزل، شاه‌قالبِ شعِر فارسی است و همواره می‌توان با آن طرحی نو درانداخت، به‌ویژه اگر بخواهیم با این شاه‌قالب، شعر اجتماعی و اعتراض بسراییم..

۱۰ خرداد ۱۳۹۹-داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

غمگنانه‌ای برای رومینا اشرفی از داوود خانی‌خلیفه‌محله در وبگاه آپارات

وقتی روزگار لعنتی کلنگ می‌شود،                      

قلب یک پدر به‌هردلیل سنگ می‌شود،

از جُمود و جُبن و جور و جنگ و جبر جامعه         

نوش‌ونازونوزِ نازدانه ننگ می‌شود

جایِ دربغل‌گرفتن و نثار بوسه، هیچ                

یک‌پدر که نیست مهربان، پلنگ می‌شود

 مرد غیرتی‌شده‌ خروج می‌کند چرا               

زن، ضعیفه، خرج ماشه‌ی تفنگ می‌شود؟...

**

حال، غمگنانه‌ی تو دخترِ دیارِ بکر!               

قصه‌ی تمام دختران شنگ می‌شود

آخرِ بهار بود و اوّلِ جوانی‌ات                       

گرچه دشت‌های سبز، لاله‌رنگ می‌شود،

در نبودت آه! برّه‌ی خوش‌آب‌و‌رنگ، آه!              

سینه‌ی ستبر تپّه سخت تنگ می‌شود

شلمان؛ 9 خرداد 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

کلیپ قیچیِ صبح باصدای شاعر در وبگاه آپارات

«گرگ که بویْ می‌کشد چارسویِ نگاه را،                     

برّه نگاه می‌کند سینه‌ی پرتگاه را

گرگ گرفته برّه را، برّه‌ی نازوباکره                          

روی به‌درّه می‌کشد مدّ بلندِ آه را

درّه و آب‌چاله‌ای، غُرغُر غوکِ بی‌قرار                        

ماهیَکی می‌آشوبَد به‌روی آب کاه را

مار سیاه می‌خزد، غوک به‌خشکی می‌پرد                    

 نیشَک مار می‌گزد ماهیِ اشتباه را

روی درخت نارون، جغد که جیغ می‌کشد،                   

ابر دراز می‌جَوَد قرصِ درشتِ ماه را

می‌گذرد زمان، زمان می‌گذرد... وَ اینکه تا                    

قیچیِ صبح می‌بُرَد زلفِ شبِ سیاه را»

**

شلمان؛ 4 خرداد 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی