دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی
بایگانی

۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه داوود خانی لنگرودی» ثبت شده است

داستانک «داس»نوشته‌ی داوود خانی‌خلیفه‌محله

**

سوار تاکسی که شدم، مسافر صندلیِ جلویی گرم صحبت با راننده بود:

روز آخری که خواستم ببرم دُمش را داس بزنم، التماس کرد و گفت:

  • واسه بچه‌هامون هم که شده بیا بزرگی کن و منو ببخش. هزار بار گناه از من، یه‌بارم بخشش از شما!

دستشو کنار زدم و گفتم:

  • یه‌بار که بخوام ببخشمت، اون‌وقت یه‌میلیون گناه دیگه‌ات به‌گردنم می‌افته.

صحبتش که بند آمد، از راننده خواست نگه دارد. پیاده که شد، زنی به‌جایش نشست و ایستگاه بعدی که نگاه داشت، پیاد شدم و در پیاده‌روی خیابان دوره‌گردی را دیدم که در زنبیلش پراز داس بود و داد می‌زد:

داس! داس! ارزونه داس!

املش؛ ۱ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی

 

  • داوود خانی لنگرودی

کلیپ «قلب من» از داوود خانی‌خلیفه‌محله در وبگاه آپارات

سرکشیدم آخرین قلپّ از بهارچایِ کوهپایه را درحیاطِ جای‌دارِ چای‌خانه‌ زیر بید و استکانِ چای را روی میز می‌‌گذاشتم تاکه پا شوم؛ دیدم آه! دختری تی‌تیش و خوش‌تراش، چندمتر دورتر، نرم رویِ صندلیِ صورتیِ روبه‌روی من خزیده، خنده‌ می‌مکد.

دخترک که دید سخت خیره‌ام به‌او، خدابداشت با دو دست خود برای من قلبی در هوایِ زیر بید کاشت. بعد کفّ دست راست را برد سمت غنچه‌ی لبش. بوسه‌ای گرفت. بوسه‌‌ را یواش، تویِ قلبِ هدیه‌داده می‌گذاشت .... قلب من که پیش‌ازین گرفته بود، مثل غنچه‌ی لطیف چایْ باز شد.

سایه‌ی درازِ بید تا کنار جاده‌ رفته بود.

دخترک که گوشی‌اش به‌روی میز زنگ خورْد، هول کرد، دست برد تا ...

دید یک‌پسر، ‌بلند و موی‌وِزوِزی در کنارش ایستاده ‌است. نازدار، هام‌هومی کرد و زود رفت توی فازِ لوس‌بازیِ تمام‌عیار.

چای‌چی برایشان دو استکان، چایِ دارچین روی میزِ کُنده‌ای گذاشت. از دو استکان، دو زلف در هوا جان گرفته بود: نیم‌ازارتفاعِ بید، زلف‌ها به‌هم تنیده؛ زلفِ مارپیچ، تاجِ بید ؛ رنگ‌و‌روی باخت.

دخترک به مویْ‌وزوزی،مدام‌ و خنده‌ناک، دل می‌تعارفید و قلوه می‌گرفت و قلوه می‌گرفت و دل...

بعدازآنکه چای را زدند توی رگ،  پسر بلند شد رفت پایِ دخل. دخترک، لحظه‌ای به‌من نگاه کرد، باز قلبی در هوای سینه‌چاکِ زیرِ بید کاشت. خنده‌ای مکید و پا که شد، بای‌بای کرد و آهوانه رفت سمت مویْ‌وزوزی...

**

دست توی دست هم، داشتند از حیاط دور می‌شدند و باد بردمیده چرت برگ‌های بید را پرانده بود.

تشت زردآفتاب بی‌صدا به زیر کوه می‌خزید.  قلبِ من که مثل غنچه‌ی لطیف چای،...

شلمان؛ 30 خرداد 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

چندی روزی می‌شه، عوض اینکه #بتمرگیم_تو_خونه_هامون، هرچه می‌گردم سوراخ‌سُنبه‌ی شهرهای شرق گیلان رو برای دستکش پلاستیکی، که پیش‌ازین قابل مارو نداشت، پیدا نمی‌شه و جایی دیروز تو لنگرود ، چشمم خورد به یه‌بسته دستکش لاتکس ساخت مالزی که قیمت زدم هفتصد‌هزار ریال و به‌هوای اینکه سرسام‌آورگرونه، نخریدم؛ اما امروز گیج‌وگُنگ‌ووامانده، مجبور شدم تو یکی از مغازه‌های همه‌چیزفروش شهر املش بخرمش یک‌میلیون ریال!

املش؛ صبح روز یکشنبه 18 اسفند ماه 1398 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی

سنگِ خؤجِ دارپا


داوود خانی لنگرودی

زرآکنده است دوردست‌ترین شاخه ی درخت در آفتاب درخشان عصر پاییزی و باد، برگ‌های جامانده را که برمی‌آشوبد، کله ی قناس سنگِ خؤج آخرین دارپا- لا‌به‌لای برگ‌ها، خودنمایی می‌کند.

گوشه ی حیاط، کاس‌آقای زهواردررفته، دوخاله را از لبه ی چاه ‌دارد و کم‌رمق می‌کشد به گرده ی درخت. قلابِ دوخاله، بند و لرزِ شاخه می‌شود. ناگهان، پرنده ای ناشناس، جیغ می‌کشد و پهنه ی آبی آسمان را می‌شکافد و در همان حال، ‌کاس‌آقا که نقش برزمین شده‌است و حسرت روزهای جوانی اش را می‌خورَد، آخرین برگ‌های درخت توی چاه عشوه می‌روند

دارپا ، لخت‌وپخت، نیشش تا بناگوش بازمانده‌است و افاده می‌فروشد.

شلمان- هشتم آبان 1397 خورشیدی

واژگان:

سنگِ خؤج: گلابی چغر جنگلی.

دوخاله: چوبی که انتهایش را با ابزار دیگری به شکل قلاب در می آورند و با سطل آب از چاه می کشند.

دارپا: گیلک ها، از سردرختی ها، یک تا چند میوه را نمی کنند و به اصطلاح خرج درخت می کنند به این باور که درخت، سال بعد میوه بیشتری بدهد و این میان، گاه هوس میوه ی ممنوعه می کنند!...

 

  • داوود خانی لنگرودی


ماچِ لُپّی

داوود خانی لنگرودی

گفتم: « خب، حالا وقتشه ماچت کنم.»

نگاش به گنجشک های بی قرار روی درخت ازگیل باغچه بود. شیطنت رو می شد از چشاش خوند؛ در همان حال گفت: « مثِ دیروز نباشه. ببین هنوز داغ ماچت رو لُپّمه. »

و با انگشت سبابه، گونه راستش رو چن بار مالوند.

گفتم: « نه دیگه؛ قِلِقش دستم اومده! »

رو بِـهِم کرد و ادا درآورد و کشیده گفت: « حالا بذار تمومش کووونــــم. »

گفتم: « آخه تا کی ناقلا؟!»

ابرو بالا انداخت: « لطفاً منتظر باشید.»

گفتم: « باشه، باشه. کارتو تموم کن. صبر پیشه می کنیم ماهِ نازنین ما!»

اینو که گفتم، غش غش خندید و بعد، دوباره کارشو از سرگرفت.

داشت حوصله م سر می رفت و تو این فکر، برم یهویی بغلش کنم و...

آخرین گازی که به سیب زد، چشم برهم زدنی دیدم آشپزخانه در آغوش مادرشه و داره نُنُری می کنه: «مامان، ببین، دوباره  دایی ازم ماچِ لپی می خواد!»


رامسر؛ 21 شهریور 1397 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی




  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی