دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی
بایگانی

۵۳ مطلب با موضوع «شعر نیمایی» ثبت شده است

صبح از راه رسید

از افق پرتو خورشید دمید

می‌چکید از لب قندیل یخی... مروارید

از سرِ افراها خواب پرید

برف‌بانوی نُنْر

لای یک بوته خزید...

چرخ‌ریسوی زبل پیدا شد

بر سرِ سنگ لب جُویْ نشست

با نُکش، برف از سنگ زدود

یک‌نفس، گرم سرود:

زندگی چشمه‌ی جوشان زلالی‌ست که جریان دارد...

برف‌بانو: نوعی سهره‌ی زمستان‌زی

املش؛ ۲۵ اسفند ۱۳۹۹ خورشیدی داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

ما همه

مثل یک پرستوی مهاجریم

اندکی

زیر سقف نوبهار

پیچ‌پوچ می‌زنیم و زود کوچ می‌کنیم!

پایین‌زربیجار املش؛ ۱۷ آبان ۱۳۹۹ خورشیدی- داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

جنگ را واژگونش بکنیم

می شود گنج رفیق!

بهتر و سبزتر از صلح مگر گنجی هست؟

 

املش؛ 17 مهرماه 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

تلخیِ فریــاد فــرهاد زمان

می‌کِشد

تیشه بر اندیشه‌ی نابـخردان

روز شیــرینی نبود...

خسـرو آواز ایران پرکشید!

املش؛ 17 مهرماه 1399 خورشیدی- داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

کاش در روز نخست
زهر می‌ریزاندی!
روزها می‌گذرد:
من‌ازاین افعیِ چنبرزده‌ی عشق محال است بیایم بیرون!



 املش؛ 4 مهرماه 1399 خورشیدی- داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

ترانه‌ی عاشقانه‌ی نیماییِ «اوستاکریم»

مثّ یه خاطره‌ی موندنیِ خوبِ قدیم
خواب دیدم دستایِ تو،
تو دستمه پیش هم‌ایم.

گل می‌کارم رو لبات

می‌مکم

از لبات آبِ نبات
پا شدم دیدم که خیس عرقم...

تو کجا و من کجا!

آهی سردادم و گفتم با خودم:


- حکمت این بوده لابد
که نخواس باهم باشیم اوستاکریم!

املش؛ ۲۶ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی

 

 

  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی

کلیپ «قلب من» از داوود خانی‌خلیفه‌محله در وبگاه آپارات

سرکشیدم آخرین قلپّ از بهارچایِ کوهپایه را درحیاطِ جای‌دارِ چای‌خانه‌ زیر بید و استکانِ چای را روی میز می‌‌گذاشتم تاکه پا شوم؛ دیدم آه! دختری تی‌تیش و خوش‌تراش، چندمتر دورتر، نرم رویِ صندلیِ صورتیِ روبه‌روی من خزیده، خنده‌ می‌مکد.

دخترک که دید سخت خیره‌ام به‌او، خدابداشت با دو دست خود برای من قلبی در هوایِ زیر بید کاشت. بعد کفّ دست راست را برد سمت غنچه‌ی لبش. بوسه‌ای گرفت. بوسه‌‌ را یواش، تویِ قلبِ هدیه‌داده می‌گذاشت .... قلب من که پیش‌ازین گرفته بود، مثل غنچه‌ی لطیف چایْ باز شد.

سایه‌ی درازِ بید تا کنار جاده‌ رفته بود.

دخترک که گوشی‌اش به‌روی میز زنگ خورْد، هول کرد، دست برد تا ...

دید یک‌پسر، ‌بلند و موی‌وِزوِزی در کنارش ایستاده ‌است. نازدار، هام‌هومی کرد و زود رفت توی فازِ لوس‌بازیِ تمام‌عیار.

چای‌چی برایشان دو استکان، چایِ دارچین روی میزِ کُنده‌ای گذاشت. از دو استکان، دو زلف در هوا جان گرفته بود: نیم‌ازارتفاعِ بید، زلف‌ها به‌هم تنیده؛ زلفِ مارپیچ، تاجِ بید ؛ رنگ‌و‌روی باخت.

دخترک به مویْ‌وزوزی،مدام‌ و خنده‌ناک، دل می‌تعارفید و قلوه می‌گرفت و قلوه می‌گرفت و دل...

بعدازآنکه چای را زدند توی رگ،  پسر بلند شد رفت پایِ دخل. دخترک، لحظه‌ای به‌من نگاه کرد، باز قلبی در هوای سینه‌چاکِ زیرِ بید کاشت. خنده‌ای مکید و پا که شد، بای‌بای کرد و آهوانه رفت سمت مویْ‌وزوزی...

**

دست توی دست هم، داشتند از حیاط دور می‌شدند و باد بردمیده چرت برگ‌های بید را پرانده بود.

تشت زردآفتاب بی‌صدا به زیر کوه می‌خزید.  قلبِ من که مثل غنچه‌ی لطیف چای،...

شلمان؛ 30 خرداد 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

گربه بی‌نصیب‌مانده از سفیدماهیِ تپل‌مپل

چاردست و‌پا،

غوطه‌ور در آبِ حوضِ پرخزه؛

آبِ پاکی به‌دستِ طمعِ زندگی‌اش می‌پاشانْد!

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ خورشیدی

 

  • داوود خانی لنگرودی