گفتمت:
- بایست!
رفتیِوُ زمین
تابِ رفتن ترا نداشت
زد پرندهای
پَر در ارتفاع ابرها...
آسمان گریست!
املش؛ 28 شهریور 1399 خورشیدی
- ۰ نظر
- ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۴۷
گفتمت:
- بایست!
رفتیِوُ زمین
تابِ رفتن ترا نداشت
زد پرندهای
پَر در ارتفاع ابرها...
آسمان گریست!
املش؛ 28 شهریور 1399 خورشیدی
روزگاری
شدهاست همهی فریادم
در گِل باغچهات گُل دادم!
داوود خانیخلیفهمحله- املش؛ 27 شهریور 1399 خورشیدی
ترانهی عاشقانهی نیماییِ «اوستاکریم»
مثّ یه خاطرهی موندنیِ خوبِ قدیم
خواب دیدم دستایِ تو،
تو دستمه پیش همایم.
گل میکارم رو لبات
میمکم
از لبات آبِ نبات
پا شدم دیدم که خیس عرقم...
تو کجا و من کجا!
آهی سردادم و گفتم با خودم:
- حکمت این بوده لابد
که نخواس باهم باشیم اوستاکریم!
املش؛ ۲۶ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی
بیت عاشقانه: دکمهی «آغوش»
از داوود خانی خلیفهمحله
نیستیِوُ میکنم صفحهی خاموش گوشی را نگاه
کاش میزنگیدیوُ میفشردم دکمهی آغوش را
املش؛ ۲۶ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی
خاشَخا(خوشیخواه معشوق=معشوقه)؛ خاشَخایی(خوشیخواهی)
نوشتهی داوود خانیخلیفهمحله
بیتی از یک دوبیتی عاشقانه؛ سرودهی داوود خانیخلیفهمحله
کورا بشّو مَروتی خاشخایی؟ (خوشیخواهی من با تو کجا رفت؟)
واژگان همخانوادهی عاشقانهی گیلکیِ خَشَخا= خاشَخا(خوشیخواه؛ خاطرهخواه؛ معشوق=معشوقه)؛ خَشَخایی؛ خاشخایی(خوشیخواهی؛ خاطرخواهی) که تا چهارپنج دههی پیش در روستاهای جلگهای گیلانزمین بهویژه منطقهی شلمان و بیشتر برای جوانانی که هنوز ازدواج نکرده بودند و عاشق همدیگر میشدند، پرکاربرد بود.
برای نمونه، پیران آنروزگار برای خوشبختی دختران میگفتند:
الهی خاشّخا بّیْری تو لاکو! (خوشیخواه دخترک باشد بگیری تو الهی!)
گفتنی است، این واژگان همخانواده را نگارنده در هیچ فرهنگ و لغتنامهی گیلکی بهفارسی، یا فارسی بهگیلکی برخورد نکردهام و متأسفانه دیگرهیچ کاربردی هم ندارد!
املش؛ ۱۷ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی
خاطرهداستانک
نوشتهی داوود خانیخلیفهمحله
هنور دهبیست دقیقهای از آمدنم به محل کارم نگذشته بود که یهویی، درِ دهانم را گرفتن و عطسهی آبدار کردن و پشت بندش، عطسهی دیگری سردادن همانا و فوری رفتن به سرویس و دست و رویم را شستن همان. آمدم اتاق، همکاران اندکی بیشتر از من فاصلهی اجتماعی گرفته بودند. گفتم:
و پشتبندش اینبار صدای خندههایم در فضای اتاق طنینانداز شد.
املش؛ ۱۶ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی
اینروزها با گسترش وپیشتازی شبکههای اجتماعیای مانند اینستاگرام و استقبال جهانی و در دسترسبودن آسان با امکانات فراوان و رضایتمندی فراتصوّرو حتی فضای بسیار خودمانی و بیان دیدگاهها و بهاشتراکگذاری برخطّ عکسها و فیلمهای خصوصی و خانوادگی و رسمی آن، بیگمان، وبلاگها و حتی بسیاری از وبگاهها به عصر یخبندان کشانیده شده است؛ بهگونهای که برترین وبگاههای جهانی با ورود به اینستاگرام، مطالبشان را در آنجا نیز بهاشتراک میگذراند و بیشتر اهتمامشان را برآن متمرکز میکنند.
واقعیت اینکه، مدتهاست انگار خاک مرده بر سر و روی وبنوشتها و وبگاهها پاشانیدهاند و بههمینروی و مصداق مصراعِ خداوندگار مضمون شعر پارسی، صائب تبریزی:
«مستمع صاحبسخن را بر سر کار آورد»،
چندیاست هرچند از وبنوشت «دلتای سپیدرود» فاصله نگرفتهام و با آن انسی دیرینه و پدرفرزندی دارم،کمتر مطالبم را با شرحی که نوشتم، مجال درج در آن میبینم و بهجایش برآنم هرروز آثارم را در صفحهی اینستاگرامی با نام داوود خانیخلیفهمحله دنبال کنم.
https://www.instagram.com/davoodkhani45/
با سپاس: داوود خانیخلیفهمحله؛ پایینزربیجار املش- 9 شهریور 1399 خورشیدی
فتوکلیپ«دورأؤدَن میجی ته هفکو و دریا» در وبگاه آپارات
از: داوود خانیخلیفهمحله
کؤنم هرروز و شؤ خودْرَه ملامت
بشی پیدا نییه تیسرعلامت
دورأؤدَن میجی ته هفکوودریا
ایسِه هرجا ببون تیسر سلامت!
3 شهریور 1399 خورشیدی
داستانک «داس»نوشتهی داوود خانیخلیفهمحله
**
سوار تاکسی که شدم، مسافر صندلیِ جلویی گرم صحبت با راننده بود:
روز آخری که خواستم ببرم دُمش را داس بزنم، التماس کرد و گفت:
دستشو کنار زدم و گفتم:
صحبتش که بند آمد، از راننده خواست نگه دارد. پیاده که شد، زنی بهجایش نشست و ایستگاه بعدی که نگاه داشت، پیاد شدم و در پیادهروی خیابان دورهگردی را دیدم که در زنبیلش پراز داس بود و داد میزد:
داس! داس! ارزونه داس!
املش؛ ۱ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی