دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی
بایگانی

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نیمایی» ثبت شده است

با ما نگویْ از مرگ:

تا ما دراین جهانیم، جایی برای او نیست

وقتی که او بیاید، ما رفته‌ایم دیگر!

اپیکور؛ فیلسوف و حکیم اهل یونان باستان که مکتب اپیکوریسم را بنا نهاد.

شعربرگردان : داوود خانی‌خلیفه‌محله

Death does not concern us, because as long as we exist, death is not here. And when it does come, we no longer exist.

 Epicurus

  • داوود خانی لنگرودی

صبح از راه رسید

از افق پرتو خورشید دمید

می‌چکید از لب قندیل یخی... مروارید

از سرِ افراها خواب پرید

برف‌بانوی نُنْر

لای یک بوته خزید...

چرخ‌ریسوی زبل پیدا شد

بر سرِ سنگ لب جُویْ نشست

با نُکش، برف از سنگ زدود

یک‌نفس، گرم سرود:

زندگی چشمه‌ی جوشان زلالی‌ست که جریان دارد...

برف‌بانو: نوعی سهره‌ی زمستان‌زی

املش؛ ۲۵ اسفند ۱۳۹۹ خورشیدی داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

کک دنیام نگیزد

دست خدا رو که گذاشتن دلِ خاک!

داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

ما همه

مثل یک پرستوی مهاجریم

اندکی

زیر سقف نوبهار

پیچ‌پوچ می‌زنیم و زود کوچ می‌کنیم!

پایین‌زربیجار املش؛ ۱۷ آبان ۱۳۹۹ خورشیدی- داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

جنگ را واژگونش بکنیم

می شود گنج رفیق!

بهتر و سبزتر از صلح مگر گنجی هست؟

 

املش؛ 17 مهرماه 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

تلخیِ فریــاد فــرهاد زمان

می‌کِشد

تیشه بر اندیشه‌ی نابـخردان

روز شیــرینی نبود...

خسـرو آواز ایران پرکشید!

املش؛ 17 مهرماه 1399 خورشیدی- داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

شاعر: داوود خانی‌خلیفه‌محله

 

عشق همچون جنگ است

که شروعش آسان

آه! سخت است تمامش بکنی

و محال است فراموش شود!

 

Love is like War

Easy to start…..

Difficult to end…..

Impossible to forget!

 

املش؛ 11 مهرماه 1399 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

کاش در روز نخست
زهر می‌ریزاندی!
روزها می‌گذرد:
من‌ازاین افعیِ چنبرزده‌ی عشق محال است بیایم بیرون!



 املش؛ 4 مهرماه 1399 خورشیدی- داوود خانی‌خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

ترانه‌ی عاشقانه‌ی نیماییِ «اوستاکریم»

مثّ یه خاطره‌ی موندنیِ خوبِ قدیم
خواب دیدم دستایِ تو،
تو دستمه پیش هم‌ایم.

گل می‌کارم رو لبات

می‌مکم

از لبات آبِ نبات
پا شدم دیدم که خیس عرقم...

تو کجا و من کجا!

آهی سردادم و گفتم با خودم:


- حکمت این بوده لابد
که نخواس باهم باشیم اوستاکریم!

املش؛ ۲۶ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی

 

 

  • داوود خانی لنگرودی
  • داوود خانی لنگرودی