دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی
بایگانی

۵۳ مطلب با موضوع «شعر نیمایی» ثبت شده است

فتوکلیپ «مرد من»  با صدای شاعر در سایت آپارات

فکر کرد:

«یعنی می‌شود مگر تمام درد من

روزها و ماه‌ها و فصل‌های سرد من

خاطرات تلخ و پرغبار و زرد من...

را نوشت به حسابِ یک‌نگاه هرزه‌گرد من؟!...»

**

زن که در خودش مچاله بود ‌و بی‌‌پناه‌و آسفالت خیس، داد زد به‌ناگهان:

 «با توام، اَهای شب!

پس کجاست سهم روزهای‌ گرم و زندگیِ واقعیِ و...

                                                                    پس چرا گم است مردِ من؟»

شلمان؛ 25 آبان 1398 خورشیدی

  • داوود خانی لنگرودی

می‌خرم ارابه می‌شوم ارابه‌ران ترا که آمدی کنار جاده می‌کنم سوار...

هر دوسوی جاده، پامچال‌های جنگلی شکوفه کرده‌اند

گیر ‌‌و دارِ چَک‌چَکِ چکاوکان و سِهره‌های نغمه‌خوان،

روبه‌روی ماست رودخانه‌ای زلال و مهربان.

می‌چشند از آب رود

             در قلمروی سکوت

                                 دسته‌ای از آهوان.

پیش از آنکه رد ‌کنیم پیچِ تند جاده‌ی بنفشه‌پوش را، بهانه می‌کنیِ و می‌زنم کنار

می‌روم دوان‌دوان و شادمان

می‌کنم دُرًست یک‌سبد بنفشه‌ی معطر از کنارِ باغ‌های بی‌کران...

یک‌سبد بنفشه‌ را که می‌دهم به‌تو،

                           میل می‌کنم ببوسمت به‌شوق...

 بار چندم است؟ دستِ من که نیست!،...آه!

                                   می‌شوم دچار حسِّ بی‌بیان و لکنت زبان و قفل می‌شود دهان.

**

این تویی که اخم‌ناز می‌کنیِ و ناگزیر، این منم که چون همیشه ناز می‌خرم به‌جان!

شلمان؛ 19 آبان 1398  داوود خانی خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

فِنْـچِ نغمه‌خوانِ راه‌راه دانه‌خوار را

در قفس که می‌گذاردَش

فِـنْس می‌کشد به دوْرآن که گربه‌های ناقلای جوجه‌خوار تا ندزدَنش...

رامسر؛ 11 آبان 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفه‌محله

 

  • داوود خانی لنگرودی

خواب دیدم آهویی، پلنگ‌های درّه، بازی‌ات گرفته‌اند و از سرِ تو می‌پرند...

خواب دیدمت که بره‌ای، ترا درسته گرگ‌های گشنه می‌درند...

پا که ‌می‌شوم نگاه ‌می‌کنم که آکبند،

پیش من نشسته‌ای به‌ناز و نوشخند،

می‌تراود از لب تو قند...

**

ای بلای تو به‌‌جان من! همیشه دور بادَت از گزند! 

شلمان؛ 8 آبان 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفه‌محله 

  • داوود خانی لنگرودی

لحظه‌ای از تو، بگو!

                  می‌شود دست کشید؟

بی‌تو در خلوت خود،

                                    می‌توان داشت امید؟

پا گذاشت

             با کسی جز تو به‌صحرا و لبی از لب داغش طلبید؟

زیر یک چشمه که از قله‌ی کوه می‌جوشد،

                                               می‌توان جرعه به‌دل‌خواه چشید؟

بی‌تو

مهتاب‌شبِ تابستان،

            زیر یک بید لمید؟

صبحِ شبنم‌خورده،

                  غنچه‌ی باغچه‌ای را بویید؟

می‌توان کرد مگر از تو دمی قطعِ امید؟

می‌شود بی‌تو مگر اندیشید؟

لحظه‌ای از تو، بگو!

                                می‌شود؟... 

شلمان؛ 7 آبان 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

می‌زنم قدم

توی کوچه‌هایِ گمشده در آفتابِ صبحدم

زیر تک‌درختِ بیدِ چایْ‌خانه وصل می‌شوند سایه‌هایمان به‌هم

بعد

شادمانه می‌روند توی چایْ‌خانه‌ مست می‌شوند از عطرِ چایِ تازه‌دم.

روبه‌روی من نشسته‌ای:

لحظه‌ای لبت به خنده وا که می‌شود، به شوق داد می‌زنم:

«من هزار سال هم اگر بینَمت هنوز هست کم»

**

این منم که می‌زنم قدم

توی کوچه‌های گمشده در آفتابِ صبحدم...

شلمان؛ 22 مهر 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفه‌محله

مصراعِ « هزار سال هم اگر بینَمت هنوز هم کمست» از بابافغانی شیرازی است.

  • داوود خانی لنگرودی

 

مهرگان رسید و بر درخت:

 بادِ سردِ اعتراض می‌وزید و برگ‌های زرد می‌کَنید و زاغِ اغتشاش، روی شاخه می‌پفید و سیبِ سرخ می‌لهید... 

** 

مهر رفت و شد درخت‏، لخت‌و‌پاپتی و غربتی.

شلمان؛ نهم مهر 1398 خورشیدی-داوود خانی خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

دیدمت لمیده‌ای و در بغل گرفتمت؛

                  آرمیده روی غنچه‌ی لبت شکوفه‌ی لبم،

گرم بوسه‌های نرم و نامرتب و مرتبم...

                -لابد این میان-

قرص آسپیرین‏

             کارگر شده‌‏،

                                 که

ناگهان پرانده خواب دبش نصفه‌ی شبم...

**

بر چهار‌دست‌و پای من، عرق شده‌ست سرد وُ خواب رفته‌ کاملاً تبم.

شلمان؛ هشتم مهر 1398 خورشیدی-داوود خانی خلیفه‌محله

  • داوود خانی لنگرودی

شعر نیمایی« دختر ترشیده» از داوود خانی خلیفه‌محله

« جاده‌ی لندوک،

دست‌انداز داشت

تپه‌ی چون دوک،

راهی باز داشت.

گرگ،

ناآرام و خام

پنجه بر ماه می‌کشید

زیر تپه:

             - درّه -

                         در خرگاه دِه؛

بند‌ می‌انداخت بنداندازِ پیر

دختر ترشیده را...

شمع در فانوس سامان می‌گرفت

شب،

جوان بود و جهان، جان می‌گرفت.»

شلمان؛ ششم مهر 1398 خورشیدی

 

 

  • داوود خانی لنگرودی

غصه‌اش؛

کوه شده بود.

می‌نواخت کوه را

مَرد

با نی‌لبکش...

روزگار،

دل مگر داشت

بخواهد بگزد تا که ککش؟!

شلمان؛ دوم مهر 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفه‌محله

 

 

  • داوود خانی لنگرودی