غزل « یکنفر که...» از داوود خانی خلیفهمحله
یکنفر نشست پندهای پاپ را شنید و اَخفَشانه سرتکانْد
بَعد، چوخه برگرفت و رفت درهّهای سبز و یکدوگلّه بُز چرانْد
گرگها که آمدند پاسبان برّهها شدند؛ مرد ذوق کرد
چاقوای گرفت دست، رفت سگ، دَمَر که خواب رفته بود را درانْد
دید یک شبِ سیاه و سرکهای که کاهو خورده و عُجوبهای شده است،
هست تویِ خودروی زمان و تا کرانه های کاهنانِ مصر رانْد
باز، رفت، دید توی کومهای که راهبی نشسته، آتشی بهپاست
در تَرَقتروقِ شعلههای کُنده، این سکوت بود سخت میچزانْد
بَعد، شد پرندهای و بالو پرگشود و رفت روی شاخهای نشست
همکلامِ با کلاغهای روضهخوان، کهیکجهان دریوری پرانْد
دید مارمولکی -تمامپشموریش – زیر تکدرختِ سیب...وای!
دختری به سنِّ دخترش که نارسیده بود را بهزور صیغه خوانْد
**
یکنفر که کاهو خورده بود و شد پرنده، همکلام با کلاغهایِ...
گرمِ خواب بود: پا که شد، عرق دو کاسه از لباسهای خود چِلانْد
شلمان؛ 17 آبان 1398 – داوود خانی خلیفهمحله
- ۹۸/۰۸/۱۹