دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی
بایگانی

 

داستان کوتاه "مأموریت" از عمو-علی؛ نخستین داستان نویس گیلان

برگرفته از  کتابِ  از مه تا کلمه (نمونه داستان های کوتاه امروز گیلان) به کوشش بهزاد موسایی

عمو، على

درباره «علی - عمو» نخستین داستان نویس گیلان و همچنین درباره زندگی و تاریخ مرگ و اندیشه های وی اطلاع دقیقی در دست نیست. اگر تحقیقات «رحیم چراغی» محقق گیلانی را مستند بدانیم وی می نویسد: روزنامه «خیر الکلام در شماره شانزده (۱۲۸۸ خورشیدی)، قصه ای متفاوت و منسجم - نسبت به آنچه تا آن شماره چاپ کرده بود . به امضای «علی - عمو» و عنوان «قونسولگری خوب است» چاپ کرده است. در این شماره از موضوع خیر الکلام به مضمون داستان نیز پاسخ گفته می شود و چنان تداعی می گردد که «على - عمو نویسنده ای غیر از افصح المتکلمین است». در بیشتر داستانهای عمو، دانش و خلاقیت ذهنی داستان نویس آشکار است. روایت داستان با مونولوگ های زیبا و ذهنیت مضمون یاب على عمو، از او چهره ای مطرح و ماندگار در داستان نویسی ایران - با توجه به نداشتن بستری آماده برای کار - می سازد. تک گوئی ها و مضامین به کار رفته در داستانهای او، تازه و بکر هستند. استفاده از مضامین دست اول در اغلب داستانها با توجه به فاصله کوتاه خلق آنها از همدیگر، امتیاز دیگری برای داستانهای عمو تلقی می شود. و همین مضامین نو و نوع روایت، داستانهای (چهل و هشت داستان کوتاه) او را پر جذبه کرده است. داستانهایی که پس از گذشت نود سال از انتشار آنها . و تأکید می شود بدون داشتن تجربه و بستری برای آغاز کار - همچنان تازه و جذاب و هنرمندانه جلوه می کنند».

آثار داستانی: على - عمو چنین گفت (به کوشش رحیم چراغی، 1380 )

داستان انتخاب شده: «ماموریت» از: علی - عمو چنین گفت.

 

**

گفت: پسر! می خواهی فراش بشوی؟

گفتم: بلی قربان: زیر سایه سرکار می خواهم خدمت کنم و لقمه نانی هم داشته باشم.

گفت: اول باید امتحان بدهی ببینم عرضه فراشی را داری یا نه؟ گفتم: هر امتحان که میل سرکار است بفرمائید.

قلمدان خواست و یک حکم نوشت و به من داد و گفت: الساعه باید بروی پدرت را هر جا باشد حاضر کنی.

من دیگر مجال ندادم این کلام تمام شود «چشم» گفتم و روانه شدم. یک یابو در بازار کرایه کردم و یک شلاق از همقطار گرفتم و سوار شدم. یک بند تاختم تا به ده رسیدم. راست رفتم توی حیاط خودمان. دیدم پدر در سرِ ایوان نشسته زنبیل می بافد. پیاده شدم، یابو را بستم. جستم به سرِ ایوان و دست به شلاق. تا پدر بجنبد ده - دوازده شلاق به او زدم که - «پدر سوخته! اول کرایه یابو را بده!» مادرم رسید که - «جوان مرگ شده. چه کاری به این پیرمرد داری؟» من چند شلاق هم به مادر زدم. مادر شیون کشید، اهل محله جمع شدند - «چه هست چه نیست.» من حکم را نشان دادم. فهمیدند که من فراش شده ام. دردسر ندهم، کرایه یابو را گرفتم و کَتهای پدرم را بستم در جلوی یابو شلاق زنان تاختم؛ اما مادرم از دنبال نفرین می کرد که - «الهی خیر نخوری. الهی روز خوش نبینی. شیرم بر تو حرام باشد». من میگفتم - «برو پدر سوخته ی پ.. حالا که من فراشم پدر آدم را در می آورم.»

پدر در جلوی من می دوید و می گفت: «پسر جان! من پدر تو هستم. به نداری و نخوردگی ساختم، برای تو زحمتها کشیدم. امروز، فردا هم دارد. انسان خوب نیست به هر مرتبه که رسید ملاحظه فردا را نکند. هر روز این طور تسلط و حکمرانی و ریاست برای آدم باقی نمی ماند.» من به لحنی که عموم فراشان به آن لحن و لهجه حرف می زنند گفتم: باز سگ حرفهای صاحب مرده می زند. عمو دهاتی! فضولی نکن. بدو. زود به شهر برسیم که من مقصر نباشم.

پیرمرد کَت بسته، عرق ریزان می دوید. از راه و بیراه و کوچه و بازار به در خانه حاضر کردم.

بردم در انبار خلیلی و زنجیر کردم و رفتم به حضور

: ها پسر! چه کردی؟

: بلی قربان! به اقبال بی زوال سرکاران، پدرسوخته را آوردم.

: بیاور.

فوری رفتم او راکت بسته به حضور آوردم.

گفت: عمو پیرمرد! دیدی پسرت چه قدر با کفایت است؟ من حالا تو را به پسرت بخشیدم. کتهای این پیرمرد را باز و مرخص کنید.

من کت پدر را باز کردم و به گوشه بردم گفتم: پدر! بی چک و اردنگ قلق مرا بده. دارم ندارم به خرج من نمی رود.

«سرداری» و «اروسی» را از تن خود در آورد و داد به من. من آنها را به هشت قران فروختم و رفتم به قهوه خانه.

من پس از این امتحان حقیقتاً فراش شدم و هر مأموریتی که به من می دادند من آتش˚پارچه بودم. تو را به خدا این آقاها قدر نوکر می دانند؟ من حالا چرا باید سه شب به چهار شب گرسنه بخوابم. هرگز رنگ لباس تازه را نبینم. راست است که خدمت به آقایان منظور نیست. حالا کار من به اینجا کشیده است که می خواهم بروم چانچوکشی کنم.

*

(خیر الکلام - سال دویم - شماره ۲۹)

(۱۲ شهر صفر المظفر ۱۳۲۸)

توضیحات:

1-کَت: کتف ٢- بی چک و اردنگ: بدون سیلی و اردنگی ٣- قلق: انعام ۴- سرداری: نوعی تن پوش ۵- اروسی: نوعی پاپوش در دوره قاجار ۶- آتش˚پارچه: معادل دو آتشه

۷۔ چانچو کشی: حمل بار با چانچو. چانچو: چوب مخصوص «چان» با ۲ متر طول که به دو سر آن دو زنبیل آویزان است و در آنها خربزه و هندوانه و چیزهای دیگر می ریزند. چان: یعنی شانه که چانچو را با آن حمل می کنند. به کسی که چانچو را حمل می کند، چانچوکش می گفتند.

 

  • داوود خانی لنگرودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی