و بعد از باد و رعد و برق و باران
بِدان! برمیدمد خورشیدِ تابان
بریدن میتوان دار از بُـن امـا؛
رگِ اندیشه را با داس نتْوان!
املش؛ بازسراییِ دوبیتی: 21 آبان 1398 خورشیدی – داوود خانی خلیفهمحله
- ۰ نظر
- ۲۱ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۲
و بعد از باد و رعد و برق و باران
بِدان! برمیدمد خورشیدِ تابان
بریدن میتوان دار از بُـن امـا؛
رگِ اندیشه را با داس نتْوان!
املش؛ بازسراییِ دوبیتی: 21 آبان 1398 خورشیدی – داوود خانی خلیفهمحله
میخرم ارابه میشوم ارابهران ترا که آمدی کنار جاده میکنم سوار...
هر دوسوی جاده، پامچالهای جنگلی شکوفه کردهاند
گیر و دارِ چَکچَکِ چکاوکان و سِهرههای نغمهخوان،
روبهروی ماست رودخانهای زلال و مهربان.
میچشند از آب رود
در قلمروی سکوت
دستهای از آهوان.
پیش از آنکه رد کنیم پیچِ تند جادهی بنفشهپوش را، بهانه میکنیِ و میزنم کنار
میروم دواندوان و شادمان
میکنم دُرًست یکسبد بنفشهی معطر از کنارِ باغهای بیکران...
یکسبد بنفشه را که میدهم بهتو،
میل میکنم ببوسمت بهشوق...
بار چندم است؟ دستِ من که نیست!،...آه!
میشوم دچار حسِّ بیبیان و لکنت زبان و قفل میشود دهان.
**
این تویی که اخمناز میکنیِ و ناگزیر، این منم که چون همیشه ناز میخرم بهجان!
شلمان؛ 19 آبان 1398 – داوود خانی خلیفهمحله
یکنفر نشست پندهای پاپ را شنید و اَخفَشانه سرتکانْد
بَعد، چوخه برگرفت و رفت درهّهای سبز و یکدوگلّه بُز چرانْد
گرگها که آمدند پاسبان برّهها شدند؛ مرد ذوق کرد
چاقوای گرفت دست، رفت سگ، دَمَر که خواب رفته بود را درانْد
دید یک شبِ سیاه و سرکهای که کاهو خورده و عُجوبهای شده است،
هست تویِ خودروی زمان و تا کرانه های کاهنانِ مصر رانْد
باز، رفت، دید توی کومهای که راهبی نشسته، آتشی بهپاست
در تَرَقتروقِ شعلههای کُنده، این سکوت بود سخت میچزانْد
بَعد، شد پرندهای و بالو پرگشود و رفت روی شاخهای نشست
همکلامِ با کلاغهای روضهخوان، کهیکجهان دریوری پرانْد
دید مارمولکی -تمامپشموریش – زیر تکدرختِ سیب...وای!
دختری به سنِّ دخترش که نارسیده بود را بهزور صیغه خوانْد
**
یکنفر که کاهو خورده بود و شد پرنده، همکلام با کلاغهایِ...
گرمِ خواب بود: پا که شد، عرق دو کاسه از لباسهای خود چِلانْد
شلمان؛ 17 آبان 1398 – داوود خانی خلیفهمحله
صبح
دیدمت هنوز نارسیدهای
ظهر
آفتاب خوردَتِت
عصر
آمدم بچینمت...
گفتنم دُرُسته خوردَنِت!
شلمان؛ 13 آبان 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفهمحله
فِنْـچِ نغمهخوانِ راهراه دانهخوار را
در قفس که میگذاردَش
فِـنْس میکشد به دوْرآن که گربههای ناقلای جوجهخوار تا ندزدَنش...
رامسر؛ 11 آبان 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفهمحله
میتوان هنوز با تو بود و از تو گفت و با تو مانْد
میشود ترا به سرزمینِ بکرِ برّهها کشاند
روزهای درد و بیکسی و تنگ و سوت و کور و مات
میتوان در آسمانِ صافِ یاد، کفتری پراند
بُردتَت کنار رود، زیر توسکای دیرسال
یکدو استکان، شراب خورد و یکدو قطعه، شعر خواند
با تو رفت توی سبزهزارِ باطراوتِ بهار
کردتَت سوارِ اسبِ خوشرکاب، بیخیال، راند
ایستاد و شد پیاده زیر تکدرختِ سیب سرخ
شاخِ اشک و بالِ بغض و بارِ هرچه غصه را تکاند
میشود بهدلبخواه، ماه من! غروبِ آفتاب
چند بوسه، داغ از لبت چشید و بر لبت چشاند
میتوان هنوز زیرِ نورِ داسِ ماه نقرهرنگ
قرص تا بغل گرفتَت و بهیک اشاره جان فشاند
شلمان؛ 10 آبان 1398 خورشیدی
خواب دیدم آهویی، پلنگهای درّه، بازیات گرفتهاند و از سرِ تو میپرند...
خواب دیدمت که برهای، ترا درسته گرگهای گشنه میدرند...
پا که میشوم نگاه میکنم که آکبند،
پیش من نشستهای بهناز و نوشخند،
میتراود از لب تو قند...
**
ای بلای تو بهجان من! همیشه دور بادَت از گزند!
شلمان؛ 8 آبان 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفهمحله
لحظهای از تو، بگو!
میشود دست کشید؟
بیتو در خلوت خود،
میتوان داشت امید؟
پا گذاشت
با کسی جز تو بهصحرا و لبی از لب داغش طلبید؟
زیر یک چشمه که از قلهی کوه میجوشد،
میتوان جرعه بهدلخواه چشید؟
بیتو
مهتابشبِ تابستان،
زیر یک بید لمید؟
صبحِ شبنمخورده،
غنچهی باغچهای را بویید؟
میتوان کرد مگر از تو دمی قطعِ امید؟
میشود بیتو مگر اندیشید؟
لحظهای از تو، بگو!
میشود؟...
شلمان؛ 7 آبان 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفهمحله
در کنار من نشست با دو چشمِ مست
خندهای که کرد، مهر او به دل نشست
با کرشمه، دست توی دست من گذاشت
بوسهای که داد، عهد عاشقانه بست:
« عهد میکنم همیشه با تو باشم آه!
میزنم کنار، هرچه سدّ راهم است»
تا که، نرم و نرم و نرم و گرم و گرم و گرم
مدتی گذشت، رشتهی وفا گسست
**
سالها گذشته، میکشم بلند آه!
آهِ یادِ یار سالهای دوردست
شلمان؛ 3 آبان 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفهمحله
بهصد ناز و دوصد مهر، بهصد مهر و دوصد ناز
برآنم که از آغاز، بهمن بوسه دهی باز
بَسَم نیست دوسه بوسه که دادیِ و بیا آه!
وگرنه کنم آغاز، گِلِه از تویِ طنّاز
کِه گفتهاست که بالای دو چشمان تو ابروست؟
تو با آن لُپِ پرخون و لبِ وسوسهپرداز
که بستهاست درِ خانه بهرویم؟ که نبینم
بهتن کردهای آن پیرهنِ تنگِ جلوباز!
بیا! آمدهام با سبدی از گل میخک
بیا! من شدهام بلبلی با یکدهن آواز!
بیا باز ترا تا که ببویم، وَ ببوسم
بهصد ناز و دوصد مهر، بهصد مهر و دوصد ناز
شلمان؛ 5 آبان 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفهمحله