غزل «میتوان هنوز...» از داوود خانی خلیفه محله
شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۰۵ ق.ظ
میتوان هنوز با تو بود و از تو گفت و با تو مانْد
میشود ترا به سرزمینِ بکرِ برّهها کشاند
روزهای درد و بیکسی و تنگ و سوت و کور و مات
میتوان در آسمانِ صافِ یاد، کفتری پراند
بُردتَت کنار رود، زیر توسکای دیرسال
یکدو استکان، شراب خورد و یکدو قطعه، شعر خواند
با تو رفت توی سبزهزارِ باطراوتِ بهار
کردتَت سوارِ اسبِ خوشرکاب، بیخیال، راند
ایستاد و شد پیاده زیر تکدرختِ سیب سرخ
شاخِ اشک و بالِ بغض و بارِ هرچه غصه را تکاند
میشود بهدلبخواه، ماه من! غروبِ آفتاب
چند بوسه، داغ از لبت چشید و بر لبت چشاند
میتوان هنوز زیرِ نورِ داسِ ماه نقرهرنگ
قرص تا بغل گرفتَت و بهیک اشاره جان فشاند
شلمان؛ 10 آبان 1398 خورشیدی
- ۹۸/۰۸/۱۱