- ۰ نظر
- ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۵
شعر طنز از گرانی
از: داوود خانی لنگرودی
زنده یاد مرتضی فرجیان شعری طنزی دارد که بیت آغازین آن این گونه است:
از گرانی آدمی خل می شود
سفت هم باشد اگر، شل می شود
**
باشد آدم، همچو ایوب نبی
از گرانی، بی تحمل می شود
ظرف چندین ماه، قارونِ زمان
از گرانی آسمان جل می شود
بعد- آدم- این چنین و ناگزیر
بی خیال اشک بلبل می شود
می نشیند گوشه ای چون شاعران
صاحب بال تخیل می شود
مثل یک سنجاقکی هم بازیّ ِ
خوشه های نرم سنبل می شود
این چنین این آدم یک لاقبا
فارغ از اندوه، بالکل می شود
مطمئنم من- شما چی؟-آدمی
از گرانی دسته ی گل می شود!
27 خرداد 1395 خورشیدی
*
شعر طنز از گرانی
زنده یاد مرتضی فرجیان
از گرانی آدمی خــل میشود
سفت هم باشد اگر، شل میشود!
از گرانی میپرد از کلّه هوش
از گرانی میشود هر گربه، موش!
از گرانی چاق، لاغر میشود
اسب سرکش عینهو خر میشود!
از گرانی کلّه گردد منگ منگ
کلّه گردد منگ، پاها لنگ لنگ!
از گرانی جیب خالی میشود
قـــامت آدم هلالی میشود!
از گرانی پیر آدم در میاد
چشم آدم میشود خیلی گشـاد!
از گرانی خنده گریه میشود
آمپر آمپر برق، از سر می پـرد!
از گرانی کارمند کم حقوق
میکند هی ناله و هی نق و نوق!
از گرانی آدمی گردد گدا
میرود آنگه، سوی دار فنا!
شعر طنز انگشت حسرت می مکم
از: داوود خانی لنگرودی
حالیا با چشم تر، انگشت حسرت می مکم
می نشینم تا سحر انگشت حسرت می مکم
کارهای مردمان این جهان گردیده است،
از چه رو زیر و زبر؟ انگشت حسرت می مکم
این که بینم روستا، عادی ست اصلاً غم مباد!
شهر اما -کرّه خر- انگشت حسرت می مکم
شهر، عادی و طبیعی است می بینم ولی ،
روستا یک سگ پدر، انگشت حسرت می مکم
یا که می بینم به تعداد فراوان در دهات
بچه های دربدر، انگشت حسرت می مکم
این که دارد روستا بیوه زن و چون شهر نیز
دختران فتنه گر، انگشت حسرت می مکم
می رسد از روستا و شهر، آن هم ناگوار
هی خبر پشتِ خبر انگشت حسرت می مکم
این که تخسی آب داغش را رهانده چاله ی
مورهای کارگر انگشت حسرت می مکم
یا که گیلان جنگلش ، زخمی و خونین است از،
ارّه و داس و تبر ، انگشت حسرت می مکم...
می نشینم همچو بوتیمار کنج برکه ای
حالیا، از هر نظر انگشت حسرت می مکم!
25 خرداد 1395 خورشیدی