شعر طنز انگشت حسرت می مکم - از: داوود خانی لنگرودی
شعر طنز انگشت حسرت می مکم
از: داوود خانی لنگرودی
حالیا با چشم تر، انگشت حسرت می مکم
می نشینم تا سحر انگشت حسرت می مکم
کارهای مردمان این جهان گردیده است،
از چه رو زیر و زبر؟ انگشت حسرت می مکم
این که بینم روستا، عادی ست اصلاً غم مباد!
شهر اما -کرّه خر- انگشت حسرت می مکم
شهر، عادی و طبیعی است می بینم ولی ،
روستا یک سگ پدر، انگشت حسرت می مکم
یا که می بینم به تعداد فراوان در دهات
بچه های دربدر، انگشت حسرت می مکم
این که دارد روستا بیوه زن و چون شهر نیز
دختران فتنه گر، انگشت حسرت می مکم
می رسد از روستا و شهر، آن هم ناگوار
هی خبر پشتِ خبر انگشت حسرت می مکم
این که تخسی آب داغش را رهانده چاله ی
مورهای کارگر انگشت حسرت می مکم
یا که گیلان جنگلش ، زخمی و خونین است از،
ارّه و داس و تبر ، انگشت حسرت می مکم...
می نشینم همچو بوتیمار کنج برکه ای
حالیا، از هر نظر انگشت حسرت می مکم!
25 خرداد 1395 خورشیدی
- ۹۵/۰۳/۲۶