از پنجره ی باز اتاق، می پاییدم "کورکور سیاه" ای را که بر نوک پایه ی خشکیده ی لیلکی توی شالیزار بی برنج،
آواز سر می داد و- اندکی دورتر- مترسک زهواردررفته ای، انگار به خواب ابدی فرو
رفته باشد.
خواستم فی البداهه، یک رباعی در این حال و هوا بسرایم که باد آمد و مترسک، جان
گرفت و رشته ی افکارم را پاره کرد و تنها
این مصراع -که می تواند بی نیاز از سه مصراع نخست- بار یک رباعی را به دوش
بکشد، در ذهنم نقش بست و از دهانم خارج شد:
از دولت ِ باد
است مترسک بیدار
کورکور؛ - نمی دانم صدایم را شنیده و یا دیده بود جنب مترسک را- ترسید و بال و پر
گشود و از آن جا دور شد!