داستانک «داس»نوشتهی داوود خانیخلیفهمحله
شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ق.ظ
داستانک «داس»نوشتهی داوود خانیخلیفهمحله
**
سوار تاکسی که شدم، مسافر صندلیِ جلویی گرم صحبت با راننده بود:
روز آخری که خواستم ببرم دُمش را داس بزنم، التماس کرد و گفت:
- واسه بچههامون هم که شده بیا بزرگی کن و منو ببخش. هزار بار گناه از من، یهبارم بخشش از شما!
دستشو کنار زدم و گفتم:
- یهبار که بخوام ببخشمت، اونوقت یهمیلیون گناه دیگهات بهگردنم میافته.
صحبتش که بند آمد، از راننده خواست نگه دارد. پیاده که شد، زنی بهجایش نشست و ایستگاه بعدی که نگاه داشت، پیاد شدم و در پیادهروی خیابان دورهگردی را دیدم که در زنبیلش پراز داس بود و داد میزد:
داس! داس! ارزونه داس!
املش؛ ۱ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی
- ۹۹/۰۶/۰۱