دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی

اشعار و داستان های فارسی و گیلکی داوود خانی لنگرودی

دلتای سپیدرود داوود خانی لنگرودی
بایگانی

داستانک «داس»نوشته‌ی داوود خانی‌خلیفه‌محله

**

سوار تاکسی که شدم، مسافر صندلیِ جلویی گرم صحبت با راننده بود:

روز آخری که خواستم ببرم دُمش را داس بزنم، التماس کرد و گفت:

  • واسه بچه‌هامون هم که شده بیا بزرگی کن و منو ببخش. هزار بار گناه از من، یه‌بارم بخشش از شما!

دستشو کنار زدم و گفتم:

  • یه‌بار که بخوام ببخشمت، اون‌وقت یه‌میلیون گناه دیگه‌ات به‌گردنم می‌افته.

صحبتش که بند آمد، از راننده خواست نگه دارد. پیاده که شد، زنی به‌جایش نشست و ایستگاه بعدی که نگاه داشت، پیاد شدم و در پیاده‌روی خیابان دوره‌گردی را دیدم که در زنبیلش پراز داس بود و داد می‌زد:

داس! داس! ارزونه داس!

املش؛ ۱ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی

 

  • داوود خانی لنگرودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی