داستان کوتاه نیمایی: «قلب من» از داوود خانیخلیفهمحله
کلیپ «قلب من» از داوود خانیخلیفهمحله در وبگاه آپارات
سرکشیدم آخرین قلپّ از بهارچایِ کوهپایه را درحیاطِ جایدارِ چایخانه زیر بید و استکانِ چای را روی میز میگذاشتم تاکه پا شوم؛ دیدم آه! دختری تیتیش و خوشتراش، چندمتر دورتر، نرم رویِ صندلیِ صورتیِ روبهروی من خزیده، خنده میمکد.
دخترک که دید سخت خیرهام بهاو، خدابداشت با دو دست خود برای من قلبی در هوایِ زیر بید کاشت. بعد کفّ دست راست را برد سمت غنچهی لبش. بوسهای گرفت. بوسه را یواش، تویِ قلبِ هدیهداده میگذاشت .... قلب من که پیشازین گرفته بود، مثل غنچهی لطیف چایْ باز شد.
سایهی درازِ بید تا کنار جاده رفته بود.
دخترک که گوشیاش بهروی میز زنگ خورْد، هول کرد، دست برد تا ...
دید یکپسر، بلند و مویوِزوِزی در کنارش ایستاده است. نازدار، هامهومی کرد و زود رفت توی فازِ لوسبازیِ تمامعیار.
چایچی برایشان دو استکان، چایِ دارچین روی میزِ کُندهای گذاشت. از دو استکان، دو زلف در هوا جان گرفته بود: نیمازارتفاعِ بید، زلفها بههم تنیده؛ زلفِ مارپیچ، تاجِ بید ؛ رنگوروی باخت.
دخترک به مویْوزوزی،مدام و خندهناک، دل میتعارفید و قلوه میگرفت و قلوه میگرفت و دل...
بعدازآنکه چای را زدند توی رگ، پسر بلند شد رفت پایِ دخل. دخترک، لحظهای بهمن نگاه کرد، باز قلبی در هوای سینهچاکِ زیرِ بید کاشت. خندهای مکید و پا که شد، بایبای کرد و آهوانه رفت سمت مویْوزوزی...
**
دست توی دست هم، داشتند از حیاط دور میشدند و باد بردمیده چرت برگهای بید را پرانده بود.
تشت زردآفتاب بیصدا به زیر کوه میخزید. قلبِ من که مثل غنچهی لطیف چای،...
شلمان؛ 30 خرداد 1399 خورشیدی
- ۹۹/۰۴/۰۲