غزلداستانِ «کفتری که بغبغویْ مینواخت» داودد خانیخلیفهمحله
غزلداستانِ «کفتری که بغبغویْ مینواخت» در وبگاه آپارات
کفتری نشسته بود رویِ سیمِ برقِ انتهایِ کوچهی قرار
بغبغویِ عاشقانهاش چه بود؟ بیت آخر از قصیدهی بهار
از بهار باردار یکدوروز بیشتر نمانده بود و هر نسیم
نرمنرم روی سیم میسُرید، سخت میکشید کفتر انتظار
دوردست، ابرِ تارِ سایهافکنی بهروی قلّه خواب رفته بود
انتهای کوچه، باغ توت بود، در حصار سیمهای خاردار
قلب باغ، بر چکاد شاخهی بلند توتِ دیرسالِ پابهماه
بلبلی بهاحتیاط تُک گرفته بود یکدو شاهتوت آبدار
باغبان پیر رفت پایِ آبچاله آب تا بهصورتش ...
که دید
قورباغهای درشت قورت داه است لابهلای بوته، شاهمار
باغبان بهفکر رفت:
-زندگیاست باتلاق مرگ و دستوپازدن...
بلبل از درخت چند نغمه سر که داد، شد به زندگی امیدوار
بَعدِ باغِ توت بود یک عبورگاه:
یک جوانپسر، حواسپرت
بوسه بوسه میگرفت از لبان دوستدخترش بهحدّ انفجار
لوطیای که میگذشت، خندهاش گرفت، گفت:
-جانِ من بِمَک! بمک!
«آن»ِ لقّ هرچه خشکمغز و تنگچشم و اهل جهلو جبر روزگار
آنسویِ عبورگاه، باغ چای بود و چشمهای و دختری بهناز
یک سبد تمام برگ چای در بغل گرفته بود زیرِ چشمهسار...
**
کفتری که بغبغویْ مینواخت، حال در کنار جفت خود نشسته
نوک بر نُکَش کشانده و سکوت صِرف روی سیم بود استُوار
*
شلمان؛ 18 خرداد 1399 خورشیدی
- ۹۹/۰۳/۲۰