غزل «دو استکانِ پُر شرابِ داغِ کهنه» از داوود خانی خلیفه محله
میزنمدو استکانِ پُر شرابِ نابِ کهنه از سبو
گرم، میترواد از خیالِ خام، یکدو بقچه آرزو
یکنظر، نشستهای نگاه میکنی بهساحتِ چمن
دانه میخورند و میکنند کفترانِ بقعه، بَغبَغو
باهمایم زیر تپّهای و دکّهای...، به روی دیگدان
دیگ، باز و تودهای بخار میشود بلند از لبو...
شب بهنیمه میرسد، فرازِ تپه، توی قصر باشکوه
تختِ تختِ تختِ آرمیده ای بهناز توی پرِّ قو
پا که میشوی بهخنده، سر نمیشناسم از دوپای، آه!
پنجره بهسمت دشت، باز و شب گرفته است رنگوبو
میشوم ترانهخوان و دَف بهدست وهویوهایْهویْگو
سرخوشیِ و سرخوشم بهرقص وضرب هایْهایو هویْهو
میگذاریام –تمامناز- تا که یکبغل ببویمت
نیمبوسهای بچینم از لبانِ تو که هست عینهو...
**
باد میخورد به پنجره، وَ استکانِ خالی از لبه...
آه! میخورد دُرُست از وسط تَـرَک امید و آرزو
باز، تا تراود از خیالِ خام، یکدو بقچه آرزو،
میزنمدو استکانِ پُر شرابِ نابِ کهنه از سبو
شلمان؛ 23 آبان 1398 خورشیدی – داوود خانی خلیفهمحله
- ۹۸/۰۸/۲۵