مینیمال طنز: "ماچِ لُپّی" از داوود خانی لنگرودی
ماچِ لُپّی
داوود خانی لنگرودی
گفتم: « خب، حالا وقتشه ماچت کنم.»
نگاش به گنجشک های بی قرار روی درخت ازگیل باغچه بود. شیطنت رو می شد از چشاش خوند؛ در همان حال گفت: « مثِ دیروز نباشه. ببین هنوز داغ ماچت رو لُپّمه. »
و با انگشت سبابه، گونه راستش رو چن بار مالوند.
گفتم: « نه دیگه؛ قِلِقش دستم اومده! »
رو بِـهِم کرد و ادا درآورد و کشیده گفت: « حالا بذار تمومش کووونــــم. »
گفتم: « آخه تا کی ناقلا؟!»
ابرو بالا انداخت: « لطفاً منتظر باشید.»
گفتم: « باشه، باشه. کارتو تموم کن. صبر پیشه می کنیم ماهِ نازنین ما!»
اینو که گفتم، غش غش خندید و بعد، دوباره کارشو از سرگرفت.
داشت حوصله م سر می رفت و تو این فکر، برم یهویی بغلش کنم و...
آخرین گازی که به سیب زد، چشم برهم زدنی دیدم آشپزخانه در آغوش مادرشه و داره نُنُری می کنه: «مامان، ببین، دوباره دایی ازم ماچِ لپی می خواد!»
رامسر؛ 21 شهریور 1397 خورشیدی
- ۹۷/۰۶/۲۲