بگذار بسوزد پدر عشق از: داوود خانی لنگرودی
جمعه است و هوا سرد و بارانی و در باغ ملی لنگرود؛ به بارانی که شلاق می کشد بر گرده ی درختان نارون و کنجکاوانه، نگاه می بازم به دخترکی اندوهگین، پای یکی از آن درختان...
پر پیداست: خیسِ آب آسمان و دیدگان و انتظاری عاشقانه که می کُشدَش. پا سست می کنم. نگاهش به درازنای جاده ی باران خورده است و این پا و آن پا می کند...
( جمعه 10 آذر 1396 خورشیدی)
بر جاده ی خیس چشم دوزی
هی غصه خوری و هی بسوزی
آخر چی شود؟ یــــــار بیاید!
یاری – به نظر- خوش پَک و پوزی؟
این اشک که از دیده روان است
ترسم بشود قوز روی قُوزی
ای دخترک! این عمر دوروزه
ارزَد تو بگو! گزی به گو..؟!
**
فارغ من از این دَغمَسه ناگاه
افکار تماماً چَــــــلَغوزی،
دیدم پسری هست کنارش
با کاپشن و شلوار و بلوزی
**
گفتم به خودم: بس کن و در رو!
اینجا تو چرا از چه هنوزی؟
بگذار بسوزد پدر عــــــشق
دارد که چنین سرّ و رموزی
- ۰ نظر
- ۱۱ آذر ۹۶ ، ۰۹:۴۲